رزسفید

رزسفید

رزسفید

رزسفید

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. 


زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم. 

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره. 

زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم. 

مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری. 

زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی. 

مرد جوان: منو محکم بگیر. 

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری. 

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه. 


روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.


نظرات 2 + ارسال نظر
بابایی پنج‌شنبه 9 مرداد 1393 ساعت 10:21

یادمه منم برای این پست نظر داده بودم ولی ثبتش نکردی بی وفا

dadashi پنج‌شنبه 26 تیر 1393 ساعت 03:02

ba salam o dorod khdemate khahare golam

omidvaram dar tamame arsehaye zndgi movafagh bashi


az tarf dadashi

ممنون داداش .خوشحال شدم از حضورت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد