رزسفید

رزسفید

رزسفید

رزسفید

گفت دانایی که گرگی خیره سر    هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاریست پیکاری سترگ     روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست    صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور و پریش       سخت پیچده گلوی گرگ خویش

ای بسا زور افرین مرد دلیر           هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که با گرگش مدارا می کند      خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر           وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری گر چه باشی همچو شیر    ناتوانی در مصاف گرگ پیر

http://upcity.ir/images2/66247609538298717842.png

* لطفا 2 بیت آخرو با دقت بیشتری بخونید به نظرم خیلی نکته توش داره * 
*** ممنون ***
نظرات 3 + ارسال نظر
مصطفی پنج‌شنبه 27 فروردین 1394 ساعت 02:48 http://mostafa-1373.blogfa.com

سلام
واقعا قشنگ بود. شعر های اینجوری دوس دارم.

ممنون مصطفی جان به خاطر حضورت

بابا چهارشنبه 10 دی 1393 ساعت 23:44

مثل همیشه حرفات عالیه بابا

ممنون

محمد سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 20:24

گرگ بودن بدنیست، شغال بودن بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد