رزسفید

رزسفید

رزسفید

رزسفید

دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس تو خواهم شد

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »


نظرات 4 + ارسال نظر
آرشام چهارشنبه 25 تیر 1393 ساعت 01:10

سلام تبریک میگم خیلی وبلاگتون قشنگه من هر روز نگاه میکنم موفق باشید.

سلام .ممنون.خوشحال میشم.

بابایی دوشنبه 23 تیر 1393 ساعت 16:14

خیلیییییییییییی قشنگ بو بابایی

ممنونم بابا

سحر سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 13:04 http://raheeshgh2014.blogfa.com/

عزیزم واقعا خیلی عالیه ؛ موفق باشی گلم ؛ خیلی دوست دارم عزیزم

ممنون گلم .منم خیلی دوست دارم

ghobadi سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 11:22 http://ghobadi.blogsky.com

سلام مرسی..خیلی زبا بود.................

ممنون لطف دارید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد